بزرگنمايي:
پیام فارس- مرگ گل بس اگرچه به ایجاد گرمخانههایی در شیراز منجر شد اما نقطه پایانی بر ناملایمات و دشواری زندگی گل بسهای فراوانی که در این شهر زندگی میکنند نبوده است.
شاید کارتن خوابی و اعتیاد گل بس بهانهای بود تا تقصیر مرگ را از گردن سرمای روزهای اول دیماه شیراز برداریم و بر دوش موادمخدر بیندازیم؛ اما این داستان، قصه خانوادهای زن سرپرست در گوشهای از شهر زیبای شیراز است؛ در همین شیراز جنتطراز با مردمی نوعدوست که ادعای خیّرپرور بودنش تنه به دیگر شهرهای کشور میزند، زنی همچون گلبس از ناملایمات روزگار در رنج است. با این تفاوت که او معتاد نیست، کارتنخواب هم نیست، گدایی هم نمیکند، به تنفروشی هم برای کسب معاش تن نداده اما زندگیاش با کارتنخوابی چندان تفاوتی ندارد!
راه دراز نیست، جایی میان بلوار نصر، حافظیه را که مستقیم بیایی، جایی در نزدیکی آرامگاه شیخ اجل، زمینی خالی میان آپارتمانهای سر به فلک کشیده شمال شرقی شهر، چادری پیچیده در پلاستیک، کنار درختی کوتاه قامت، بپا شده است تا ماوایی باشد برای خانوادهی یک زن!
به آنجا که میرسیم، دخترکی پنج شش ساله، دور و نزدیک چادر بازی میکند و زنی میانسال، میان پلاستیکهای انباشت شده کنار چادر، چیزی را می جوید.
زن داستان ما که حتی از درج نام و تصویرش هم امتناع دارد زمانی که هنوز دخترکی شوخ و شنگ بوده و در دامن طبیعت زیبای روستای زادگاهش روزگار میگذرانده، به خواست دیگران به خانهای که نام بخت بر آن گذاشته بودند میفرستندش، داستانی که هنوز هم در گوشه گوشه کشور تکرار میشود، داستان عروسهای کم سن و سال.
زن قصه ما را به این امید به خانه شوهر میفرستند که شاید با کم شدن یک نانخور، نان بیشتری برای دیگران بماند و ... او میگوید: سن و سالم کم بود اما امید و آرزوهایم بزرگ و فراوان، آرزوهایی که با خود به خانه بخت بردم و تا به خودم آمدم سه فرزند را در کنارم داشتم.
او با تلخی از شوهر یاد میکند، مردی که از نگاه این زن بی خانمان، مسئولیتپذیر نبوده و اندک اندوخته و زحمات سالها زندگی مشترک را فدای افیون میکند و همه را به باد میدهد.
زن داستان ما که یارای تحمل وضعیت ایجاد شده توسط همسر را در خود نمیبیند، نگران از ابتلای دو پسر به عاقبت پدر، راه طلاق را انتخاب میکند اما بعد از آن، روزهای ناخوشتر شدن احوال زندگی و فروریختن سقف آرزوهایش تداوم پیدا کرده و حتی اتاق کوچکی که در دروازه کازرون شیراز داشته است را هم از دست میدهد.
او میگوید: پدرم هم زنده نبود که شاید به امید او مسیر خانه پدری را در پیش بگیرم، حالا برادرانم حاکم خانه هستند و جایی برای من و فرزندانم نیست.
در میان قصه گفتن زن هر ازگاه که اشکی از چشمش روی گونههایش میغلطد، دخترک بازی را رها کرده، با دستان سرد و کوچکش، صورت مادر را پاک می کند و می بوسد و باز پی بازی دور میشود.
دخترکی که انگار مرور بدبختیهای خانواده برایش تکراری شده و حضور من هم برایش تازگی ندارد راهش را به سمت زمین خاکی بزرگی که روبروی چادر محل سکونتشان است تغییر میدهد و از ما دور میشود.
زن قصه ما بعد از جدایی از شوهر معتاد، خود را از همه جا رانده میبیند و تمام تلاشش این است که با چنگ و دندان شیرازهی زندگی را حفظ کند تا حداقل آینده فرزندانش همچون سرگذشت خودش نشود، پس در گوشهای از این شهر، جایی برای پهن کردن چادر زندگی محقرش مییابد.
پسر بزرگش حالا عطای درس خواندن را به لقای آن بخشیده و بی آنکه مادر رضایتی داشته باشد، به روستایی پدری بازگشته و زن داستانمان به همراه یک پسر و دختر، در چادر ماندگار شدهاند.
او به همراه فرزندانش روزها و هفتهها را به ماه و ماهها را در همین چادر به سال رساندهاند. با اندک درآمدی که از جمع کردن ضایعات و مواد بازیافتی دارد توانسته در این سالها فقط شکم خودش و بچههایش را سیر کند.
میگوید: گرمای هوای چادر در تابستان را میشود با رفتن بیرون از چادر و به لطف سایه درختی که نزدیک چادر است تحمل کرد؛ اما در سرمای زمستان آن هم سرمایی که بلای جان خیلیها شده از شب تا صبح بیدارم و مراقب، مبادا سرما به تن فرزندانم بزند!
زندگیشان در چادر هیچ امنیتی ندارد و خاطرات خوبی از شبهای دشواری که به روز رسانده است و امیدی به کمک ارگانهای دولتی ندارد! بارها به خیریهها سر زده و دست خالی برگشته اما چشم امیدش به خیّران است بلکه کلبهای محقر در حد یک اتاق برای خودش و فرزندانش مهیا شود و از گزند سرمای هوا و بدتر از آن سرمای به ظاهر انسانها در امان بمانند.