پیام فارس
نوستالژي مهر
چهارشنبه 2 مهر 1393 - 10:28:10 AM
ايسنا
نشان به آن نشان که جوي – لبالب - آب بود و من از پي قوطي‌هاي غوطه‌ور،  تند مي‌دويدم؛ براي گوش دادن به موسيقي نا منظمشان تا مي‌رفتند زير پل. اين ارکستر برايم اعتباري مطلوب و فوق‌العاده داشت.

مي‌دانستم فردا به مدرسه مي‌روم اما نمي‌دانستم کجاست؛ جايي مثل کودکستان؟ بزرگتر؟ جدي‌تر؟

همين قدر مي‌دانستم که فوري و خنده‌دار و بد اخم و شش در چهار ثبت شده‌ام. آنهم در شش قطعه!

باران مي‌آمد. هنوز پاييز نبود و دختر همسايه براي کوتاه آمدن رگبار، زير پيشاني برآمده خانه‌شان ايستاده بود تا کمي باران کند شود و لباسش کمتر، تر شود و آرايش چشم‌هاي سبزش نريزد. خودم را - به تاخت – به اين محيط خشک رساندم. بلند سلام کردم و کنارش ايستادم؛ با پررويي!

پرسيد امسال مي‌روي مدرسه؟ خبردار گفتم: بله! دست کشيد روي سرم. چشم‌هايش ماهوتي شدند.

فرداي آن روز سرماي غافلگير کننده‌اي خوردم و دو روز در خانه خوابيدم تا در اصل سوم مهر برايم روز اول مدرسه باشد!

تب کردم و دکتر با چهره جوان و نجيبش چوب بستني در حلقم فرو کرد و با گره ابرويش فهميدم که درد آمپول را به جان ( که چه عرض کنم !) خريده‌ام. روي ديوار مطب تصويري بزرگ بود از رقص پينوکيو  و پدرش ژپتو؛ که آکاردئون مي‌زد.

***

قد من کوتاه بود و ديوار مدرسه بلند! آن روز، روز ِگريه روپوش بدقواره گشاد بود بر تنم که بايد براي يک سال ديگر سالم مي‌ماند که نماند. گريه نکردم، دلتنگي هم.

خودم را مي‌بينم؛ بي قرارِ اسباب بازي‌هايي که روز پيش با مکافات و هيجان در کيفم چپانده‌ام و حالا نمي‌دانم کجا بايد بگذارمشان. هرچند خواهر بزرگم همه تلاشش را کرده که متقاعدم کند؛ کودک جان! ميز، جاميزي دارد.

دلگيري من از ترکِ غمناک ِ بادبادک بود، از ترکِ اشکنک و سر شکستنک، از زود خوابيدن و نديدن آخرين برنامه بي‌اهميت تلويزيونِ دو کانالي.

از درس خوشم نمي آمد، هرچند مزاحمتي نداشت! ملاحظه يك‌ديگر را مي کرديم. کم 20 مي‌گرفتم اما در عوض از بالاي پل عابر پياده، آب دهانم را پرتاب مي‌کردم روي شيشه ماشين‌ها!

اين خط شرارت که کشيده مي‌شد – از دهان من تا شيشه ماشين – تا خانه را يک بند مي‌دويدم و زنگ چند خانه را سر راه مي‌زدم تا زودتر برسم.

بي ادب و شلوغ بودم اما هميشه گذر از چارچوب در را به بزرگترها تعارف مي‌کردم.

***

دو، سه سال بعد ساکت و درس خوان شدم.  تنهايي روزنامه ديواري مي‌ساختم. شازده کوچولوي آنتوان دوسنت اگزوپري را از حفظ داشتم. به بزرگترها "چشم" مي گفتم و از اينکه اوليور، پوليور پشمي ندارد و از شبکه  دو نشانش مي‌دهند که سرما خورده و براي غذاي بيشتر کتک مي‌خورد، به گريه مي‌افتادم.

***

آن روزها جام جهاني بود؛ روزگار خوش مارادونا و توپ دو لايه. پوستر بروس لي که جاي پنجه مانده بود روي سر و سينه‌اش و خون آمده بود.

دروغ را با درس انشاء ياد گرفتم: دوست داريد در آينده چه‌کاره شويد؟ دوست داشتم در آينده کنترل‌چي سينما بشوم که با يک چراغ قوه راه بيفتم در تاريکي سالن، اما مجبور بودم بنويسم دکتر، خلبان، مهندس و از اين قبيل شغل‌هاي خسته کننده!

دوم راهنمايي بودم که فيلم فرار به سوي پيروزي (جان هيوستن) روي پرده سينما کريستال اکران مجدد شد.

از طرف مدرسه با رضايت نامه والدين بردنمان براي تماشا.

ياد آن روزي افتادم که با پدرم بعد از دندانپزشکي دوتايي رفتيم فيلم تاراج. شش سالم بود و هربار که زينال بندري مي‌آمد توي قاب، ذوق زده مي‌شدم و با شنيدن صدايش سرم را از جهت سوراخ آپاراتخانه مي‌چرخاندم سمت پرده تا گاهي خود فيلم را هم ببينم!

پنج روز پشت هم از مدرسه فرار کردم و رفتم سينما و فرار به سوي پيروزي را ديدم. يک گچ تحرير گذاشته بودم توي کيفم و هر روز قبل از آمدن به خانه، لباس و دستم را گچ مالي مي کردم تا کسي بو نبرد. تا اينکه مدير، به پدر زنگ زد و آسيمه او را كشاند به مدرسه. به پدر و مدير قول دادم كه؛ تكرار نمي‌شود، اما سينما شوخي نداشت و هنوز براي رفتن به سالن اسرار آميز سينما، بعضي وقت‌ها فرار مي‌کنم!

****

از سيزده، چهارده سالگي شروع کردم به خواندن و ديدن؛ بي بازيگوشي. نتيجه‌اش اين شد که مي‌توانستم در قبال ساندويچ، زنگ‌هاي تفريح از طرف دوستانم نامه‌هاي عاشقانه بنويسم....

گذشت تا امروز که ديگر نوشتن نامه‌هاي عاشقانه شغل مطمئني محسوب نمي‌شود!

ترکه نخوردم و نازنازي و دل نازک بار آمدم اما حالا سيلي مي‌خورم. گاهي که بي هوا در هواي بچگي پرسه مي‌زنم، خواب آتش مي‌بينم اما جايم خيس نمي‌شود. حالا هر وقت چروک پيشاني‌ام را بتکانم سراغ از آن روزها گرفته‌ام و خجالت نمي‌کشم از اينکه سينما را به کلاس ترجيح مي‌دادم، از گناه اينکه هر وقت برق مي‌رفت روي زنگ همسايه‌ها را چسب مي‌چسباندم، از اينکه به اندازه پسر فلان‌کس، درس نخواندم که امکاناتش هم از من کمتر بود، از اينکه از شازده کوچولو بزرگتر بودم ولي به اندازه او عاقل نبودم.

روزي عزيزي با خواندن مطلبي که در يک جايش نوشته بودم؛ همسايه کنار دستي ما برج مي‌ساخت اما پدر من با حقوق کارمندي‌اش تا سر برج مي‌ساخت، اشاره کرد به خجالتي که بايد بکشم و درست و شرافتمندانه نيست که اينها را همه بخوانند و بدانند!

هنوز هم يادآوري و بازگويي آن روزهاي سخت و شلوغ شرمگينم نمي‌کند. کلي راه مانده تا تيتراژ پاياني بالا بيايد و ديگران به قضاوتم بنشينند.

****

اگر جناب آن روزها،  متقابلاً مرا - با همه گرفتاري‌هايم – به خاطر نياورد متأسف مي‌شوم. اما اگر به يادم آورد، حتماً عذرخواهي‌ام را مي‌پذيرد که خوشحال نمي‌شوم. همين قدر بدانيد که اين مردِ قوز کرده‌ي قزميت ِ غمگين ِ دلتنگ، بر خلاف خيلي‌ها حاضر نيست با هيچ شرطي به آن روزهاي مدرسه برگردد و نشاط گوش دادن به  يک سمفوني باخ يا موزارت را به طراوت، تشريفات، انضباط و ابهام دوران کودکي ترجيح مي‌دهد.

اي کاش 7/7/77 دست به كار نوشتن اين يادداشت مي‌شدم و با رديف شدن اين 7 ها کنار هم، از کلاغ‌هايي مي‌نوشتم که کلاس اول دبستان، موقع درس نقاشي مي‌کشيدم؛ بالاي سر خانه‌اي که با کمترين خطوط کشيده مي‌شد و هميشه از دودکشش دود بالا مي‌آمد و کلاغ‌ها را دود زده مي‌کرد


http://www.Fars-Online.ir/fa/News/1347/نوستالژي-مهر
بستن   چاپ